زیارتنامه شهدا
اَلسَّلامُ عَلی رَسوُلِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلی نَبِی اللّهِ اَلسَّلامُ عَلی مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِاللّهِ؛ اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ بَیْتِهِ الطّاهِرین اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَیُّهَا الشُّهَدآءُ الْمُؤْمِنُونَ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَهْلَ بَیْتِ الاْیمانِ وَ التَّوْحیدِ اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَنْصارَ دینِ اللّهِ وَ اَنْصارَ رَسُولِهِ عَلَیْهِ وَ الِهِ السَّلامُ سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدّارِ اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ اخْتارَکُمْ لِدینِهِ وَ اصْطَفاکُمْ لِرَسُولِهِ؛ وَاَشْهَدُ اَنَّکُمْ قَدْ جاهَدْتُمْ فِی اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَ ذَبَبْتُمْ عَنْ دینِ اللّهِ وَ عَنْ نَبِیِّهِ؛ وَ جُدْتُمْ بِاَنْفُسِکُمْ دُونَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّکُم قُتِلْتُمْ عَلی مِنْهاجِ رَسُولِ اللّهِ؛ فَجَزاکُمُ اللّهُ عَنْ نَبِیِّهِ وَعَنِ الاِْسْلامِ وَ اَهْلِهِ اَفْضَلَ الْجَزآءِ وَ عَرَّفَنا وُجُوهَکُمْ فی مَحَلِّ رِضْوانِهِ وَ مَوْضِعِ اِکْرامِهِ مَعَ النَّبِیّینَ وَ الصِّدّیقینَ وَ الشُّهَدآءِ وَ الصّالِحینَ وَ حَسُنَ اُولَّئِکَ رَفیقاً اَشْهَدُ اَنَّکُمْ حِزْبُ اللّهِ وَاَنَّ مَنْ حارَبَکُمْ فَقَدْ حارَبَ اللّهَ وَ اَنَّکُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبینَ الْفائِزینَ الَّذینَ هُمْ اَحْیآءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ فَعَلی مَنْ قَتَلَکُمْ لَعْنَةُ اللّهِ وَ الْمَلاَّئِکَةِ و َالنّاسِ اَجْمَعینَ اَتَیْتُکُمْ یا اَهْلَ التَّوْحیدِ زائِراً وَبِحَقِّکُمْ عارِفاً وِبِزِیارَتِکُمْ اِلَی اللّهِ مُتَقَرِّباً وَ بِما سَبَقَ مِنْ شَریفِ الاْعْمالِ وَ مَرْضِی الاْفْعالِ عالِماً فَعَلَیْکُمْ سَلامُ اللّهِ وَ رَحْمَتُهُ وَ بَرَکاتُهُ وَ عَلی مَنْ قَتَلَکُمْ لَعْنَةُ اللّهِ وَ غَضَبُهُ وَ سَخَطُهُ اَللّهُمَّ انْفَعْنی بِزِیارَتِهِمْ وَ ثَبِّتْنی عَلی قَصْدِهِمْ وَ تَوَفَّنی عَلی ما تَوَفَّیْتَهُمْ عَلَیْهِ وَ اجْمَعْ بَیْنی وَ بَیْنَهُم فی مُسْتَقَرِّ دارِ رَحْمَتِکَ اَشْهَدُ اَنَّکُمْ لَنا فَرَطٌ وَ نَحْنُ بِکُمْ لاحِقُون
محل تولد: دولق1341
محل شهادت: جبهه جنگ دردشت عباس
تاریخ شهادت: 1/1/1361
قسمتی از وصیت نامه شهید
ناراحت نشوید،به خود هراس راه ندهید،ونگذارید شیطان بر شما غلبه کند.خواهرانم همچون زینب(س) زندگی کنید:
تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست
شهید عوض نوتاش دهم فروردین ماه در دیولق به دنیا آمد.
پدرش ابوالفضل کشاورز بود مادرش صفوره نام داشت تاپایان ابتدای در روستا تحصیل کرد ودیپلم را از شهر اردبیل گرفت ودرسال 1360ازواج کرد وصاحب یک دختر شدبه عنوان پاسدار درجبهه حضور یافت یکم فروردین1361در دشت عباس توسط نیرهای عراقی بر اثراصابت ترکش برسروگلویش شهید شد مزاروی درگلزار شهدای غریبان واقع است
هر عقیده ای هم که داشته باشی اینها سزاوار احترام هستن یک قدم برای خودمان برداریم،نه برای شهدا چون شهدا نیازی به ماندارند اگر درکوچه،خیابان وشهرهاهرعکس شهیدی رادیدیم به روحش یک صلوات هدیه کنیم کاردشواری نیست فقط کمی همت میخواهد انشالله شفاعت شهدانصیب همه ی ماخواهدشد پس اولین صلوات باخواندن این مطلب همه باهم به روح همه ی شهدا،امام شهدا،علما،وذوی الحقوق بفرستیم اگربامایی بسم الله شادی روح شهدا صلوتهر عقیده ای هم که داشته باشی اینها سزاوار احترام هستن یک قدم برای خودمان برداریم،نه برای شهدا چون شهدا نیازی به ماندارند اگر درکوچه،خیابان وشهرهاهرعکس شهیدی رادیدیم به روحش یک صلوات هدیه کنیم کاردشواری نیست فقط کمی همت میخواهد انشالله شفاعت شهدانصیب همه ی ماخواهدشد پس اولین صلوات باخواندن این مطلب همه باهم به روح همه ی شهدا،امام شهدا،علما،وذوی الحقوق بفرستیم اگربامایی بسم الله شادی روح شهدا صلوتهر وقت یکی مان به حمام می رفت، بقیه باید از جلوی در حمام تکان نمی خوردند وگرنه ممکن بود یکی از آن کومله ها و دموکرات های سبیل درشت سرمان را ببرد و روی سینه مان بگذارد. (۱) |
به فاصله ده قدم از همدیگر فاصله می گرفتیم و توی شهر قدم می زدیم. برف تا زیر زانو می رسید و راه رفتن در آن وضعیت سخت بود، ولی شش دانگ حواسمان را جمع کرده بودیم تا آمادگی هر مقابله ای را داشته باشیم. همه اش فکر می کردم الآن است که یکی از آن ها سلاحش را بکشد و ما را به رگبار ببندد.
یک شب که پاس بخش بودم، بچه ها را سر پستشان بردم. چهار نقطه داشتیم که باید در آنجاها نگهبانی می دادیم. یکی از پاسدارهای اردبیلی سیدرحیم حسینی بود. باید در پشت بام ساختمان سپاه نگهبانی می داد و بعد از دو ساعت او را عوض می کردم. مدتی پیش کومله ها از راه پشت بام آمده و سر چهار تا از بچه ها را بریده و به شهادت رسانده بودند.
وقتی به خود آمدم دیدم وقت نگهبانی حسینی تمام شده است و یادم رفته او را عوض کنم. از ناراحتی و خجالت مخفی شدم. پست را تحویل یک پاس بخش دیگر دادم رفتم و سر جای یکی از بچه ها دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم، ولی حسینی آمد پیدایم کرد و گلایه کرد که چرا یادم رفته او را عوض کنم.
ماموریت مان که تمام شد به اردبیل برگشتیم. هنوز چند روزی نگذشته بود که گفتند باید به جنوب اعزام شویم. ششم اسفند ۱۳۶۰ شب همه مان را در نمازخانه سپاه ناحیه اردبیل جمع کردند. برادر بایرام نوری فرمانده قسمت عملیات بسیج اردبیل صحبت کرد و گفت: «به خانه بروید و خودتان را برای اعزام فردا صبح آماده کنید» .
پدرم وقتی سه سالم بود، فوت شده بود. برادر بزرگ و کوچکم در ژاندارمری و نیروی انتظامی خدمت می کردند و در خانه فقط من بودم و مادرم. به مادرم چیزی نگفتم و سر جایم دراز کشیدم، ولی خوابم نمی برد و به این فکر می کردم که چه طور مادرم را تنها بگذارم. نصفه های شب فکر و خیال ذهنم را پر کرد و خواب آرام آرام روی پلک هایم سنگینی کرد.
صبح زود بی سر و صدا بلند شدم و وسایلم را توی ساک ریختم. برای چند لحظه به صورت مادرم نگاه کردم و با چشم های به نم نشسته خانه را ترک کردم. از این که او را تنها می گذاشتم ناراحت بودم، ولی باید می رفتم.
با دو اتوبوس اعزام نیرو به تبریز رفتیم و به اتفاق سایر نیروها که از شهرستان های دیگر آمده بودند، ساعت ۱۱ شب سوار قطار شدیم و به اندیمشک رفتیم.
ساعتی بعد ما را به پادگان دوکوهه فرستادند. در آنجا با نوتاش (۳) و نیرومند (۴) هم اتاقی شدم. برای ورزش صبحگاهی به یک طرف پادگان می رفتیم و می دویدیم. آن قسمت پادگان آسفالت داشت و چون گه گاه سینه خیز هم می رفتیم، کف پوتین هایمان ساییده می شد و از پایمان درمی آمد. چند روز بعد پوتین دادند. برادر فولادی (۵) مسئول آموزش بود. خودش پوتین نگرفت و وقتی دید پوتین گرفته ایم گفت: «وقتی دارید چرا دوباره می گیرید؟»
با این که قبلاً آموزش های لازم را دیده بودیم باز در کلاس ها شرکت می کردیم. شب ها جمع می شدیم دور هم صحبت می کردیم و برادر افضلی فرد (۶) گه گاه بعد از نماز و دعای توسل برایمان سرود و نوحه می خواند: «بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا» .
چند روز بعد ما را به منطقه شیاکو (۷) فرستادند. در پنج کیلومتری عراقی ها مستقر شدیم. با این که برف نبود، ولی هوا بیش از حد سرد بود. برای خلاص شدن از سرما با برادر زند (۸) پشت به پشت هم می دادیم تا گرممان شود. گه گاه هم باران می بارید و مشکل دوچندان می شد. منطقه طوری بود که هواپیماها به آنجا دید نداشتند؛ چند باری هم آمدند، ولی رد شدند و رفتند.
یک روز که فرصتی به دست آوردم، برای مادرم نوشتم: «من زنده ام. نگرانم نباش. التماس دعا» .
بیست و نه اسفند گفتند تا ساعت یازده شب توی چادرها استراحت کنیم و آماده عملیات شویم. بعد از نماز مغرب و عشا خوابمان نبرد. آدرس هایمان را برای همدیگر نوشتیم و قرار گذاشتیم اگر یکی مان شهید شد به خانواده هایمان رسیدگی کنیم.
آن شب خبری نشد و گفتند دیگر به عملیات نمی رویم.
سال نو هم از شدت سرما نکاست. با همدیگر روبوسی کرده و سال نو را به همدیگر تبریک گفتیم. وقتی خوابم را برای میرمحمدی تعریف کردم، با خنده گفت: «من شهید می شوم!»
شب، با لشکر ستاره هایشان از راه رسید. امام جماعتمان یک روحانی بود. همیشه بین نماز چند کلمه ای صحبت می کرد، ولی این بار حرف هایش را نگه داشت برای بعد از نماز و گفت: «زود آماده شوید که برای عملیات! می رویم» .
آوردند آذوقه و مهمات دادند. چهار تا نارنجک گرفتم و دو تا کمپوت سیب و دو تا هم کنسرو لوبیا. برای این که بارم را سبک کرده باشم، توی چادر رفتم و هر چهار تا کنسرو و کمپوت را باز کردم و شروع به خوردن کردم.
وقتی ساجدی و نوتاش از راه رسیدند با خنده گفتند: «چی کار می کنی؟»
گفتم: «وقتی معلوم نیست زنده بمانم، چرا کوله پشتی ام را سنگین کنم. اگر سبک باشم بهتر می توانم بجنگم» .
چند دقیقه بعد از حرکت ما، عراق شروع به زدن موقعیت قبلی مان کرده بود. سر ستون بچه ها افضلی فرد بود. بی سیم چی و سلمان مکانی (۹) پشت سر او بودند و من هم پشت سر آنها. وقتی به یک شن زار رسیدیم، دستور توقف دادند. آتش توپ خانه دشمن نزدیک و نزدیک تر می شد و منورها از سر و کول هم بالا می رفتند. مجبور شدیم سینه خیز برویم. پشت یک تپه بلند رسیدیم. با عراقی ها بیش از یکصد و پنجاه متر فاصله نداشتیم و می توانستیم سایه نگهبان های روی خاک ریزها را ببینیم. ما بغل گوششان بودیم و عراقی ها هنوز بویی نبرده بودند. ساعت حدود دوازده بود. گفتند تا رسیدن دستور حمله می توانیم آنجا استراحت کنیم.
یکی از بچه ها پشت سرم بود. یک دفعه تیری از یک جایی آمد و به بازوی او خورد. داشت کولی بازی درمی آورد که زود دهانش را گرفتم و گفتم: «تو را خدا داد نزن» .
از درد به خود می پیچید، ولی چاره ای نبود باید دندان روی جگر می گذاشت. نیم ساعت نگذشته بود که بی سیم به صدا درآمد و عملیات (۱۰) شروع شد. در یک لحظه همه با فریاد الله اکبر از تپه بالا رفتیم و به سرعت سرازیر شدیم. قبل از ما قرار شده بود چندتا از بچه ها بروند سراغ تیربارچی ها و آنها را خفه کنند. عراقی ها غافلگیر شدند و شروع به عقب نشینی کردند. بچه ها لوله تیربارها را چرخاندند سمت عراقی ها و شلیک کردند. یکی از پاسدارهای همدان سوار یکی از تانک ها شد و آن را به طرف موقعیت عراقی ها حرکت داد.
در مسیرمان بعضی از عراقی ها خودشان را به موش مردگی زده بودند. روی زمین دراز کشیده بودند و با دیدن ما بلند می شدند و خودشان را تسلیم می کردند. می خواستم از روی یک چاله بپرم که یک دفعه پایم رفت روی یکی از عراقی ها و زود گفت: «دخیل خمینی!» اولش ترسیدم، ولی وقتی دیدم پا شد گفت «دخیل خمینی» ، خنده ام گرفت.
بچه ها حدود چهار هزار نفر از عراقی ها را اسیر کرده بودند، ولی درگیری ادامه داشت. کنار هم می دویدیم و دست گذاشته بودیم روی ماشه. گه گاه پایمان توی چاله ای می رفت که گلوله ها و خمپاره ها به وجود آورده بودند و کله پا می شدیم. یکی پایش پیچ می خورد و دیگری موقع افتادن پیشانی اش به سنگی می خورد و بی آنکه اعتراضی بکنند با درد پا و خونی که از پیشانی شان می چکید بلند می شدند و باز جلو می رفتند.
وقتی داشتیم به جلو می رفتیم، یک دفعه متوجه شدم آن که کنارم می دوید، دیگر نیست. وقتی به پشت سرم نگاه کردم دیدم کمی عقب تر سایه ای دارد دست و پا می زند. ندیدم تیر به کجایش خورده، ولی من به جلو رفتم. در بعضی از جاها بچه ها به حالت تن به تن درگیر شده بودند و تعدادی از عراقی ها نیز در حال فرار بودند.
عراقی ها را تا نزدیکی امامزاده عباس به عقب راندیم. هوا دیگر روشن شده بود. هواپیماهای عراقی آمده بودند بالای سرمان، ولی چون دید نداشتند نمی توانستند بمباران کنند. با این که هوا آرام بود، ولی گرد و خاکی بین آسمان و زمین معلق بود و دید هواپیماها را کور می کرد.
بچه ها در دشت عباس پخش و پلا بودند و هنوز داشتیم جلو می رفتیم. تا چشم کار می کرد دشت بود و جنازه عراقی ها و ادوات رها شده. ساعت ده و سی دقیقه بود که دیدم از یک مسیر سه تا تانک می آید.
انتظار داشتم تعداد زیادی از تانک های خودی را ببینم ولی آن ها فقط سه تا بودند.
یک دفعه دیدم روبه رویم روی تپه ای نزدیک امامزاده، چند تا از عراقی ها دست هایشان را به نشانه تسلیم بالا برده، ایستاده اند. بیش تر از پانصد متر با ما فاصله نداشتند. چند نفر از بچه ها نزدیکم بودند. مسیرمان را به طرف شان کج کردیم. هنوز چند قدمی به طرف آن ها نرفته بودیم که آن ها دراز کشیدند و ما را از سمت چپ به گلوله بستند. همه بچه هایی که کنارم بودند تیر خوردند و افتادند. یک تیر هم به بازوی چپ من خورد. خودم را روی زمین انداختم. عوض نوتاش از گلویش تیر خورده بود و غرق در خون بود. نمی توانست نفس بکشد و از گلویش صدای خرخر شنیده می شد. کمی آن طرف تر از من، سرهنگ غفاری، فرمانده تیپ ذوالفقار ارتش در یک چاله افتاده بود. وقتی تیر خورد، دیدم. تیر به کتفش خورد و خونش به هوا پرید. سربازی داشت زخم او را می بست. سینه خیز رفتم و خودم را توی چاله انداختم. آن سرباز زخم مرا هم بست.
به فاصله چند ثانیه چند تا خمپاره کنارمان زمین خورد. می خواستیم از آن جا خودمان را عقب بکشیم ولی با شنیدن صدای خمپاره ها خودم را زمین می انداختم. سرباز سر نترسی داشت. دست زیرشانه سرهنگ انداخته بود. وقتی دید با هر صدایی خودم را زمین می زنم، گفت: «نترس! همه خمپاره ها را که برای ما شلیک نمی کنند!»
سه تانکی که آن جا بودند، تپه رو به رو و جایی را که از سمت چپ به ما شلیک شده بود، زدند. تیراندازی عراقی ها قطع شد و منطقه کمی آرام شد. در آن حین عیسی پور(۱۱) خودش را به من رساند. کمکم کرد. سلاحم را از دستم گرفت. گفتم: «شاید توی راه به دردم بخورد.»
گفت: «بهتر است به فکر خودت باشی. از این جا به بعد دیگر به دردت نمی خورد.»
مرا تا به جایی رساند و گفت: «به خط برمی گردم.»
خودم را به پشت یک صخره رساندم. وقتی از آن جا نگاه کردم دیدم سرهنگ و سرباز دارند می آیند. در همان لحظه یک گلوله کاتیوشا کنار صخره خورد. کمی بعد سرهنگ و سرباز به من رسیدند و دوباره شروع به حرکت کردیم. داشتیم به منطقه قبل از حمله نزدیک می شدیم که سرباز و سرهنگ از من جلو افتادند و عراقی ها هم ده، بیست تا خمپاره زدند. آن ها خودشان را به یک چاله رسانده بودند. دراز کشیدم و دست روی سرم گذاشتم. تا گرد و خاک یک خمپاره می خوابید آن یکی فرود می آمد و سنگریزه و گرد و غبار را بلند می کرد.
کمی صبر کردم و تا خواستم بلند شوم دوباره یک خمپاره در چند متری ام فرود آمد. فکر کردم عراقی ها به آن جا دید دارند برای همین مسیرم را عوض کردم و به سمت چپ رفتم تا از تیررس آن ها خارج شوم.
هنوز کمی نرفته بودم که دیدم کمی جلوتر سه سرباز عراقی ایستاده اند. به خیال این که ایرانی هستند داد زدم تیراندازی نکنید ولی یکی از آن ها شلیک کرد و تیرش درست بین دو پایم خورد.
از خوش شانسی من سربازهای عراقی به طرفم نیامدند. رفتم طرف چاله ای که سرباز و سرهنگ آن جا بودند. دیگر رمق و توانی برایم نمانده بود. نیم ساعتی توی چاله استراحت کردم. خسته بودم و پلک هایم سنگین. برای چند دقیقه ای چشم هایم روی هم افتاد و چرتم گرفت.وقتی چشم باز کردم دیدم کمی عقب تر از آن جا یک نیسان ایستاده و سرهنگ غفاری و آن سرباز هم پشتش هستند. خودم را به آن ها رساندم و تا پشت نیسان نشستم یک خمپاره بین چرخ جلو و عقب خورد و از زیر آن رد شد و کمی آن طرف تر از ماشین منفجر شد.
بیمارستان صحرایی در فاصله یک ساعتی آن جا و در سمت دزفول بود. در آن جا فرنج و شلوارم را عوض کرده زخمم را پانسمان کردند و ما را از آن جا به فرودگاه دزفول بردند. حدود دویست تا از زخمی ها را جمع کرده بودند توی یکی از انبارهای فرودگاه تا به جاهای دیگر اعزام کنند. زخم بیش تر آن ها شدید بود. وقتی شدت جراحات آن ها را دیدم دیگر درد خودم را فراموش کردم.
در بیمارستان افشار که نزدیک فرودگاه بود، از بازویم عکس گرفتند و گفتند تیر رد شده است و خطر زیادی ندارد. حدود ساعت دو بعد ازظهر ما را با یک هواپیمای سی-۱۳۰ به یزد منتقل کردند.
در بیمارستان یزد با صبور(۱۲) و ساجدی هم اتاق بودم. صبور از پشت گردن تیر خورده بود و از گوش های ساجدی هم خون می آمد. غیر از ما در آن اتاق دو نفر کاشانی هم بودند. دو روز بعد از آن، صبور از تخت پایین آمد و گفت دوباره برمی گردد پیش بچه ها. گفتم: «دست کم صبر کن زخمت خوب شود بعد برو!»
ولی او نماند و رفت. ساجدی هم چهار، پنج روز بعد مرخص شد و به اردبیل برگشت. مردم یزد هر روز به ملاقات زخمی ها می آمدند. در چند روزی که آن جا بستری بودم کلی کتاب جمع کرده بودم. هم مردم هدیه می دادند و هم این که آیت الله صدوقی تعدادی از کتاب هایش را با مهر و امضای خودش برای زخمی ها فرستاده بود.
برادرم بعد از کلی گشتن عاقبت پیدایم کرد و پیشم آمد. وقتی داشت به محل خدمتش برمی گشت، گفت پول زیادی همراه ندارد و برای همین به من صد تومن داد و رفت.
می خواستند مرخصم کنند. وقتی نماینده بنیاد شهید پرسید: «پول داری؟»
گفتم: «دارم.»
نفری پانصد تومن می دادند. ما را به ترمینال بردند و به اتفاق چند نفر از زخمی ها سوار اتوبوس تهران کردند.
در ترمینال جنوب ماشین پیدا نکردم. انگار همه مردم توی ترمینال بودند. فروردین بود و مسافر زیاد. به ترمینال آزادی رفتم. در آن جا هم بلیت گیر نیاوردم. یکی از راننده های آشنا مرا دید و برایم بلیت تبریز جور کرد.
اتوبوس در تاکستان برای ناهار نگه داشت. حساب کردم اگر بخواهم با بقیه پولم ناهار بخورم، چیزی برایم نمی ماند و بقیه راه را باید پیاده بروم. از یزد که سوار شده بودم چیزی نخورده بودم و سخت گرسنه بودم. پیاده شدم و سه تا سیب خریدم ولی خوردن سیب ها گرسنه ترم کرد.
در بستان آباد پیاده شدم. فقط هفتاد و پنج تومان داشتم با خودم گفتم اگر پولم کم آمد با مقر سپاه آن جا می روم تا کمکم کنند به اردبیل برسم. یک پیکان سوارم کرد و گفت تا سراب می رود و پنجاه تومان می گیرد. سوار شدم. وقتی در سراب پیاده شدم، آفتاب داشت غروب می کرد. چند دقیقه ای لب جاده ایستادم و ماشینی سوارم نکرد. یک دفعه با خود گفتم: «نکند چون نماز مغرب و عشایم را نخوانده ام کسی سوارم نمی کند؟»
کنار جاده تیمم کردم و نمازم را خواندم. بعد از نماز کنار جاده ایستادم. یک پیکان داشت می آمد. دست بلند کردم. ایستاد بدون این که سؤالی کند و سر قیمت چانه بزند، گفت: «بیا بالا.»
سوار شدم. راه که افتاد گفت: «چه کاره ای؟»
گفتم: «سرباز.»
گفت: «قبل از تو یک نفر گفت پنجاه تومن می دهد ببرمش اردبیل؛ سوار نکردم.»
گلویم خشک شد. به این فکر می کردم که اگر بیشتر بخواهد چه کار کنم؟ با خود گفتم به او می گویم مرا ببرد جلو ساختمان سپاه تا پولش را از دوستانم بگیرم و بدهم.
در ایستگاه سرعین خواست پیاده ام کند. هوا سرد بود و روی زمین برف زیادی نشسته بود. گفتم مرا جلوی ساختمان سپاه ببرد. وقتی رسیدیم گفتم: «صبر کن پولت را بیاورم.»
گفت: «وقتی سوارت کردم با خودم گفتم از تو پول نمی گیرم.»
او رفت و من هم با ماشینی که بچه های سپاه دادند به طرف خانه راه افتادم.
3-مصطفی ارمغانی
نام پدر:عباسقلی
ولادت:1346
شهادت:1362/1/22
محل شهادت :شرهانی
بهار سال 1344 در روستای دولق شهرستان اردبیل کودکی زیبا به نام محبوب متولد شد. پدرش کارگر بود و او در سایه تلاش خستگی ناپذیر پدر، کودکی را در روستا سپری کرد. سال 1349 به تهران مهاجرت کرد و در جنوبی ترین منطقه این شهر ساکن شد. سال 1351 آموختن را از مدرسه « پیر نظر » آغاز کرد. در دوره راهنمایی در جلسات سوگواری امام حسین (ع) حاضر شد و کم کم در راه حمایت از امام امت، الله اکبر گویان به مبارزه با رژیم پهلوی پرداخت و دیگران را به مبارزه تشویق نمود.
بعد از پیروزی انقلاب به پاسداری و تبلیغ دین مبین اسلام و آرمانهای اتقلابی روی آورد. جنگ فرصتی مناسب برای جلوه گری و بیداری ایمانهای قوی و ایثارهای نهفته انسانی بود.
محبوب عزم سفر به دیار نور داشت اما خانواده نپذیرفتند و او در بهار سال 1361 در غیاب پدر و مادر ندای هل من ناصر امام خویش را لبیک گفت و همراه با دلاوران بسیج مسجد صاحب الزمان در عملیات فتح المبین حماسه آفرید. آنگاه برای مدتی به خانه بازگشت. با شروع عملیات بیت المقدس راهی جبهه شد. هنگام خداحافظی، برادرش گفت : « محبوب نترسی . » و او آرام و متین پاسخ داد : « اگر می ترسیدم نمی رفتم. شهادت سعادت است و چه بهتر که انسان در راه اسلام شهید شود و من هم همین را از خدا می خواهم من می روم اگر شهید شدم خوشا به حالم و اگر هم نشدم که خوب بر می گردم.»
محبوب در مرحله اول عملیات در روز دهم اردیبهشت ماه سال 1361 در جاده اهواز خرمشهر برات دیدار حق را در سن 17 سالگی دریافت نمود . 11 روز بعد خبر شهادتش را به خانواده اطلاع دادند.
منبع:پرونده شهید در حوزه 1 ناحیه سیدالشهداء بسیج اسلامشهر
وصیتنامه
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون ... . گمان مبرید آنان که در راه خدا کشته شده اند از مردگانند، بلکه آنها زنده هستند و نزد خدا روزی می خورند.
با عرض سلام و درود بر شهیدان انقلاب اسلامی و با عرض سلام خدمت امام خمینی و با عرض سلام بر امت رزمنده و مسلمان ایران. اینجانب محبوب درجزی وصیت می کنم پدر و مادر عزیزم که شما من را بزرگ کردی و خیلی زحمت کشیدهاید؛ امیدوارم خداوند به شما اجر دهد و اگر خدا خواست که من شهید شدم هیچ ناراحت نباشید و از شما می خواهم که مرا در بهشت زهرا (س) دفن کنید و برایم دعا کنید و از شما می خواهم که راه مرا ادامه دهید و از تمام ملت مسلمان خواهانم که از امام امت پیروی کنید و تمام دستورات اسلام را انجام دهید و اگر کسی از من طلبی دارد، بپردازید.
ضمناً خواهرانم، وصیت می کنم که هیچ وقت دست از نماز نکشید چون نماز ستون دین است و از مادر می خواهم که اگر من شهید شدم تنها خواهشی که از تو دارم در غیاب من اشک نریزید چون دشمن خوشحال می شود...
و السلام محبوب درجزی 3/1/1362
منبع:پرونده شهید در حوزه 1 ناحیه سیدالشهداء بسیج اسلامشهر
5-شهیداحمد قانع
تاریخ تولد1342تاریخ شهادت 1361/02/20محل شهادت: کرخه نور
نام: احمد
نام خانوادگی: قانع
محل تولد: دیولق
محل شهادت: کرخه نور
تاریخ شهادت: 20/2/61
قسمتی از زندگی نامه شهید
شهید احمد قانع، سال 1342 در روستای دیولق اردبیل متولد و تا کلاس سوم راهنمائی تحصیل و سپس وارد ارتش گردید. با شروع جنگ تحمیلی و با توجه به محدودیتی که در ارتش وجود داشت که مانع رفتنش به جبهه بود از طریق سپاه پاسداران مسجد سلیمان بطور داوطلبانه عازم جبهه و بدرجه رفیع شهادت نائل آمد.
6-سنگرسازبی سنگر شهید خسروصبوری
۱-نام :خسرو
نام خانوادگی:صبوری دولق
محل تولد: کرمانشاه - هرسین - هرسین
نام پدر:بدرخان
تاریخ تولد:۱۳۴۵/۱۲/۲۰
تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۰۴/۱۱
نام گلزار:امامزاده عقیل (جاده ساوه اسلامشهر)
بعضیها ایراد میگیرند که چرا تعدادی از عکسهای دفاع مقدس رو منتشر میکنید. اینها خاطر بینندگان و در کل جامعه رو مکدر میکند. مردم تصاویر دلخراش رو میبینند و روانشون اذیت میشود.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، دیدن بعضی از تصاویر و خواندن خاطره آن بعضی اوقات آنچنان انسان را به فکر فرو میبرد که دیگر به روزمرگی فکر نمیکند. وبلاگ الوارثین یکی از این تصاویر را جدیدا منتشر کرده است:
این جمله را از شهید ضیایی وقت رفتن برای عملیات به خاطر دارم که گفت: ما رفتیم تا دنیا بمونه برای دنیا دوست ها. یادم نمیره شب عملیات نصر4 پشت وانت با «شهید حمید رضا دادو» سوار بودیم و به سمت ارتفاعات ماووت میرفتیم و شهید حمید با همه وجودش این حدیث رو برای من خوند که دنیا محل گذر است نه محل استقرار. صدها از این دست جملات کلیدی، برای بیدار شدن وجدانهای به خواب رفته وجود دارد.
درست است از روزهای جبهه 25 سال میگذره اما بعضیها هنوز جبهه رو ترک نکردند. باز یادم میاد روحانی گردان ما و خیلی از روحانی ها توی جبهه این حدیث رو از پیامبر نقل میکردند که خوشا به حال قومی که جهاد اصغر رو انجام دادند و جهاد اکبر در پیش دارند و خوش به حال اونهایی که در جهاد اکبر که مبارزه با نفسه روفوزه نشوند.
بعضی ها بعد از سال 67 که سفره جبهه های جنوب و غرب جمع شد لباس خاکی ها را در آوردند و رفتند دنبال جبران مافات. یعنی رفتن دنبال دنیا دوستی.
هرچی پیام شهدا را به آنها رسوندیم که مواظب لقمه حرام باشید، اما مثل اینکه پنبه توی گوش چپونده بودند. وقتی به خود آمدند که دیگه کار از کار گذشته بود و توی سراشیبی عمر افتاده بودند.
بعضی ها هم حتی بند پوتین رو هم باز نکردند و هنوز هم پشت خاکریز در حال دفاع مقدس هستند. چون امام به ما یاد داد که، جنگ جنگ تا رفع کل فتنه. خیلی ها داد میزدند جنگ جنگ تا پیروزی و یا یک پیروزی؛ اما امام افق رو نشون داد و فرمودند: تا جهانخواران هستند، ما هستیم. پس نهضت ادامه داره. یادمون نره که ما سر سفره میراث چه کسانی نشسته ایم.
بعضی ها ایراد میگیرند که چرا بعضی از عکس های دفاع مقدس رو منتشر میکنید. اینها خاطر بینندگان و در کل جامعه رو مکدر میکنه. مردم تصاویر دلخراش رو میبینند و روانشون...
شاید به ظاهر این حرف درست باشه اما چرا کسی اعتراض نمیکنه؟ ماشین مچاله شده و اون هم بالای سکوی بلند در ورودی خروجی جاده ها و بزرگراهها چه توجیهی داره. این خاطرها رو مکدر و اعصابها رو خورد و روانها را پریشان نمیکنه. اما میگن، برای اینه که راننده ها به عاقبت کار فکر کنند و احتیاط رو فراموش نکنند.
میخوام یک تصویر دفاع مقدس رو منتشر کنم برای اونهایی که فکر میکنند به یک میراث مفت رسیدند. نمیدونن این میراث گرانبها حاصل خون هزاران شهید است که یکی از اونها صاحب تصویر زیر است.
این عکس مربوط است به عملیات کربلای یک (در عملیات کربلای1 شهر مهران آزاد شد) و خاطره آن بدین ترتیب است که:
سنگرسازان بی سنگر جهاد تهران به فرماندهی شهید ملاآقایی و شهید مهدی عاصی تهرانی اومدند کمک رزمندگان لشکر حضرت رسول(ص). لودر و بلدوزرها جلوتر از نیروها برای زدن خاکریز حرکت میکردند. هوا روشن و پاتک دشمن شروع شده بود. فاصله تانکها با دستگاههای مهندسی شاید 100 متر بیشتر نبود که باد شدید هم شروع شد و تانک ها هم مستقیم به سمت لودر و بلدوزرها شلیک میکردند. با هر جابجایی خاک گرد و غبار بلندی ایجاد میشد. شهید خسرو صبوری روی لودر سینه به سینه تانکها خاکریز میزد که ناگهان گلوله مستقیم تانک، لودر او رو نشانه رفت و به لودر اصابت و همزمان ترکشی، لوله هیدرولیک بازوهای لودر را پاره کرد و روغن داغ با حرارت مرگبار روی لودر ریخت. لودر شد یک پارچه آتش. خسرو صبوری هم پشت فرمان لودر؛ روضه رو باز نکنم . تا بچه ها رسیدند خسرو دیگر پشت فرمان نبود. فقط پاهای خسرو بود که روی پدالها قرار داشت. دو همسنگر بهت زده به باقی مانده رفیقشون نگاه میکنند. از سنگرساز بی سنگر شهید خسرو صبوری دو تا پای سوخته ماند که در گلزار شهدای امام زاده عقیل(ع) اسلامشهر در کنار برادر شهیدش به خاک رفت.
به همه مدیران مملکت توصیه میشه این عکس رو با دقت ببینند، خصوصا آنهایی که آمدند خودشون رو برای گرفتن رای مردم در انتخابات شورای شهر و ریاست جمهوری عرضه کنند. بدانیم و بدانید به اینها مدیون هستیم. اینها به فرمان امامشون با سر رفتن و پاها رو جا گذاشتند.
راوی:جعفر طهماسب
7-شهید برات شکرزاده