روستای دیولَق، شاهدی بر فقر و رنج دختران 

روستای «دیولق» در 16 کیلومتری شهرستان اردبیل قرار دارد که یک بار در زلزله سال 1376، صد در صد تخریب شده و از نو در طرف دیگر روستا بازسازی شده است. این روستا با اینکه فاصله زیادی با شهر ندارد، اما هنوز فرهنگ و سنن خود را حفظ کرده است.

اهالی این روستا می گویند: قبلاً غاری در آنجا وجود داشته که جایگاه دیوها بوده، و در زلزله سال 76، هم دهانه این غار باز شده است. لذا به این روستا «دیولق» می گویند. این روستا حدود 250 سال قدمت دارد.

 

در لحظه اول ورود به این روستا، اولین منظره ای که توجه آدم را جلب می کند، روستایی تخریب شده در اثر زلزله است که از هر طرف، روستای جدید قابل مشاهده است.

اهالی این روستا اگر چه مناظر دلخراشی را از تخریب خانه های خود در ذهن دارند، اما هنوز با امیدواری و پایداری با مشکلات مبارزه می کنند و از هیچ تلاشی برای آبادی هرچه بهتر روستای جدید خود دریغ نمی ورزند.

 

بیشتر دختران این روستا از تحصیل محروم هستند؛ چرا که دبستان دختران با پسران با هم است. دخترهای این روستا از بدو تولد در خانه هستند تا ازدواج کنند یعنی برای هیچ کاری از خانه بیرون نمی روند الاّ همراه پدران و برادران خود برای کار در مزرعه. اقتصاد اهالی «دیولق» فقط از دامداری و کشاورزی است، که آن هم با مشکلات فراوان روبه رو است. دختران هیچ سرگرمی یا کار دیگری ندارند. بیشتر از همه، آنها از محدودیت بیش از اندازه ای که خانواده ها برایشان در نظر می گیرند، ناراحت هستند. به محض ورود به روستا، دختران از دید هر تازه وارد مرد یا زنی می گریزند. لباس محلی دختران هفت تکه است، که هر تکه از هشت متر پارچه و یک پیراهن بلند تشکیل می شود. دخترانِ «دیولق» حتی مجبور هستند بنا به عرف جامع شان این لباس سنگین را بپوشند. دختران از نداشتن صنایع دستی و بی توجهی به آنان در آموزش قالی و کارهای دستی شکایت دارند و بزرگ ترها از کمبود امکانات؛ و می گویند دختران عمرشان را در گوشه خانه ها می گذرانند و پسران روزها در گوشه دیوارها دنبال سایه اند و شب ها کافه نشین. کارشان فقط کشاورزی است که آن هم فقط یک فصل است، که گاهی هست و گاه نیست.

مسئول بهداشت این روستا می گوید: «این روستا یک خانه بهداشت دارد با امکانات بسیار محدود که توسط دو بهیار آقا و خانم که به طور تجربی آموزش دیده اند، اداره می شود. آنها سعی می کنند جمعیت روستا را تحت پوشش داشته باشند و روزانه جوابگوی بیست الی سی نفر هستند.»

سن ازدواج به گفته مسئول خانه بهداشت روستا بین 12 الی 20 سال است که به شکل کاملاً سنتی برگزار می شود. بدین صورت که دختر و پسر تا موقع ازدواج همدیگر را نمی بینند. مادر پسر هر دختری را بپسندد، او را انتخاب کرده با مرد خانواده و بزرگ فامیل مشورت می کند. بعد به خانواده دختر خبر می دهند. اگر آنها یعنی خانواده دختر موافق بودند، یک روسری و انگشتر و شیرینی که به آن «شَلْتِه» می گویند، می برند و دختر را نشان می کنند. بعد طی یک مراسم و دعوت از اهالی روستا جشن شیرینی خوران و عقد صورت می گیرد و نامزدی دختر و پسر را اعلام می کنند. یکی از مادران که خود دختر عقدکرده دارد، می گوید: «تا دو سال قبل با اسب عروس را می بردند اما حالا ماشین می آورند و به طریقه شهر عمل می کنند. بعد از عقد تا روز عروسی که بسته به قرارداد طرفین از 6 ماه تا 2 سال است، داماد حق دیدن عروس را ندارد، تا او را به خانه خود ببرد. بعد از آن هم در آئین آنها طلاق معنا ندارد. لباس سفید و کفن سفید قانونی در روستاست. آمار طلاق اینجا زیر صفر است.»

«دیولق» یک دبستان و راهنمایی پسرانه دارد. آقای جعفر رئیس زاده، مدیر مدرسه راهنمایی از مشکلات می گوید و کمبود امکانات. و اینکه اینجا وضع اقتصادی خیلی بد است. دختران به دنیا می آیند که کار کنند، فقط همین. از صبح تا شب، در خانه یا سرِ مزرعه یا رسیدگی به دام ها. وی می گوید: بیشتر خانواده ها با تحصیل بچه ها مخصوصا دخترها مخالفند و این کار مشکل فرهنگی و اقتصادی در پی دارد. خانواده های پرجمعیت و نبود حمام هم بر مشکلات بهداشتی بچه ها می افزاید. بیشتر پدرها از گذراندن وقت دختران در مدرسه ناراحت اند و می گویند: «عوض آن کار بیا به من در مزرعه و ... کمک کن.» انگیزه تحصیل هم در بچه ها کم است. کمتر بچه ای پیدا می شود که پدرش مشتاقانه بیاید و تحصیل او را دنبال کند. چند نفر از بچه ها هم مشکل مالی دارند. از لحاظ شنیداری، دیداری، یا حتی ناراحتی قلبی، هر قدر هم از اولیا می خواهیم، مسئله را دنبال نمی کنند؛ فقط منتظرند بچه از پا بیفتد آن وقت شاید یک کاری بکنند. می گویند حالا که سالم اند و سرپا.

آقای رئیس زاده برای تحصیل دختران فعالیت های بسیاری انجام داده چرا که این دختران، مادران فردا هستند، اما گویا کسی اهمیت نمی دهد. طبق آمار 35 نفر دختر واجد شرایط برای ثبت نام در اول دبستان وجود دارد ولی خانواده ها اجازه نمی دهند دختران شان با پسرها در یک کلاس بنشینند.

مدیر این مدرسه می گوید: اگر روزی حیوانی مریض شود صاحبش فوری ماشین می گیرد و او را برای معالجه به شهر می برد، اما ما دانش آموزی داریم که مدت هاست از بیماری قلبی رنج می برد. وقتی حالش به هم می خورد آدم دلش آتش می گیرد اما وقتی به پدرش می گوییم، در نهایت می گوید برو از مغازه یک قرص بگیر بخور. اهمیت نمی دهند، بی تفاوت هستند، می گویند حالا سرِپاست، از پا که افتاد اقدام می کنیم.

تازه همین مدرسه دیوار و حیاط ندارد و بچه ها امکانات تفریحی و ورزشی ندارند. بچه ها از نبود توپ و زمین بازی گله می کنند. اعضای شورای شهر از مشکلات و مخصوصا بزرگ ترین مشکل شان که زلزله بوده است، می گویند. اینکه چگونه در آن زمستان سخت، بچه ها را از زیر آوار در آورده و زیر چادرهای سرد و یخ زده زندگی کرده اند.

تبعات زلزله هنوز در این روستا دیده می شود. اعضای شورای شهر معتقدند که با وامی که بانک ها برای آبادی دوباره روستا به آنها دادند، آنان به شدت مقروض شده اند و حالا مجبورند برای حل مشکل شان به اداره های مختلفی بروند ولی هر اداره ای آنها را سر می دواند و آنان چاره ای ندارند جز اینکه این پول را بپردازند و در وضعیت اسفبار این روستا و کوچه های آن که عبور و مرور از آنها تقریبا غیر ممکن است، زندگی کنند.

«سخاوت قوی پنجه» یکی از اعضای شورای اسلامی روستا می گوید: گلایه ما از مسئولین امر به خاطر این است که وقتی که زلزله خانه های ما را ویران کرد، اینها آمدند و به ما وام دادند. وام را هم دست کسی ندادند تا ما بدانیم چقدر باید سود بدهیم، کسی نفهمید. فقط به ما گفتند که سفته ها را امضا کنیم. ما هم چون بچه هایمان را در برف و بوران گم کرده بودیم، در بدترین وضعیت و وحشتناک ترین شرایط بودیم حاضر بودیم جان مان را بدهیم، اما بچه هایمان زنده بمانند. پس چاره ای نداشتیم. خوب به هر حال دست شان درد نکند، ما را پناه دادند. اما حالا مشکلات بی شماری داریم و روستا در وضع خوبی نیست.

یک روز آمدند گفتند برای درست کردن کوچه خود یاری بدهید. ما هم در عرض یک روز پول جمع کردیم و دادیم، اما حالا چهار سال است کسی نیامده بگوید در این کوچه که بچه 6 ساله به هیچ وجه نمی تواند عبور و مرور کند، چگونه سر می کنید.

در ضمن من 6 دختر دارم که هر شش تای آنها بی سوادند، اینجا مدرسه دخترانه ندارد. چند بار نامه داده ایم، چند بار پی گیری کرده ایم، کسی جواب درست و حسابی به ما نمی دهد. در زمان خودِ من، مدرسه و درس خواندن وجود نداشت، حالا هم نیست. بچه های من هم بدبختی هایی را که من کشیدم، خواهند کشید. اگر این طور پیش برود، ما مجبور به مهاجرت هستیم. حالا هم

تقاضا داریم مسئولین به روستای «دیولق» رسیدگی کنند. صدها جوان بیکار در این روستا داریم، کوچه هایمان خراب است. حمام نداریم، مدرسه نداریم، نانوایی و شعبه نفت همه به خاطر نبود راه درست و حسابی مشکل پیدا کرده است. یک مدرسه داریم که آن را هم خودمان ساختیم و دادیم دست آموزش و پرورش که آن هم پسرانه است. ما اجازه نمی دهیم دختران مان با پسران در یک جا درس بخوانند. آیا انصاف است یک دختر را بفرستیم میان بیست پسر. تعصب ما قبول نمی کند. ما روستایی هستیم. بینش ما سنتی است. نمی توانیم قبول کنیم. 400 خانوار در این روستا هست. در این اطراف، بزرگ ترین روستا «دیولق» است و تاریخ، نشان نداده یکی بیاید و بگوید شما اینجا چگونه زندگی می کنید؟ چهار سال است چشم به راه دوخته ایم بیایند کوچه های ما را درست کنند. همه جا رفتیم. فرمانداری، بخشداری، بنیاد مسکن و ... همه حرف می زنند، عمل نمی کنند. علت چیست نمی دانم؟

این عضور شورای روستا اضافه می کند: «حمام و نانوایی در هر روستایی هست. اینجا می گویند شما 6 میلیون بدهید حمام را زیرسازی بکنید بعد ما بیاییم نما درست کنیم. آخر اگر ما 6 میلیون داشتیم اینجا چه می کردیم. کشاورز و کارگر اینجا از پا افتاده است. کاندیدای مجلس می گویند به من رأی بدهید هر کاری بخواهید می کنیم. رأی دادیم رفتند مجلس، دیگر همه چیز از یادها رفت. ماند چهار سال دیگر دوباره بیایند و ... .»

یکی دیگر از اعضای شورا از مشکلات کشاورزی می گوید و اینکه دارو نیست، کود نیست، دکتر نیست و فقط مشکل کشت محصولات هست. کشاورزی سود که نمی دهد هیچ، بیشتر مواقع ضرر هم می دهد. اینجا همه زیر خط فقر زندگی می کنند و این وظیفه مسئولین است که به اینجا رسیدگی کنند. امام خمینی فرموده اند: صاحبان اصلی انقلاب زاغه نشینان و پاپرهنگانی هستند که همه چیزشان در راه آن فدا کردند.

مشکلات این روستا و دختران آن بسیار بود و امیدواریم که همه دست به دست هم دهند تا ایرانی آباد بسازیم و تمامی روستاهای کشورمان سبز و خرم باشند.

پیام زن - مرداد 1382، شماره 137

فرشته سیفی ـ خلخال